شكوفه بهاري زندگي  من و بابایی باران جانشكوفه بهاري زندگي من و بابایی باران جان، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

باران مامان و بابا

بارانم تو زيباترين لبخــــــــند خداوندي

اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَ لاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ مَن ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَ لاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَ الأَرْضَ وَ لاَ یَۆُودُهُ حِفْظُهُمَا وَ هُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ

لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ یُۆْمِن بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَیَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ

اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَی النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ أَوْلِیَآۆُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَی الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ

مادرم مي گفت : دختر قشنگم ! يادت هست كوچك كه بودي يكبار باران آمد ، دستهاي لطيفت را از

پنجره باز اتاقمان بيرون بردم ، تا خيسي اش را بفهمي ؟.... گفتم بگو باران ..... كه مي دانم اين

نعمت خدا روزي همدم تو خواهد شد

حالا همان اتفاق افتاد و تو زيباترين باران زندگــي من شدي

مثل اسمت که بارونه ، مثل چشمات که معصومه 

توهستی حس خوبی هست 

تو هستی قلبـــــــــــــم آرومه 

ماه بانوی بهارم 9 ساله شد

میدونم شنیدین یا نه اما میگن هر کدوم از ما با یک فرشته محافظ خلق شدیم ..  من این گفته رو زندگی کردم .... از وقتی حضورت را در زندگیم لمس کردم زمانی که ۳۰ ساله بودم و تو به دنیا اومدی و‌ مادر بودن رو با گرمی حضور تو زندگی کردم تو یک نشانه بودی ، یک امنیت ، یک امید و برای دنیای مادرانه ی من یک نفس بودی و هستی  بارانم ماه بانوی بهارم حضورت در زمین به من زندگی بخشید  تولدت مبارک امید مادر  ... برایت آرزو میکنم که همیشه الهام بخش باشی درست مثل روح لطیفت که همیشه یادآور مهربانیست  برایت آرزو میکنم جهانت را خودت خلق کنی و جهان را به هنر و نگاهت آبادانی بخشی برایت آرزو میکنم بین تمام کسانی که عاشقت میشوند کسی...
15 فروردين 1399

باران بهاريم ٨ ساله شد🌸

  هشت سال پیش تو این ساعت ساكمو پیچیده بودم و با دلهره ای دلچسب نشسته بودم تا صبح زود قبل از طلوع خورشید به دیدارت بيام . هوا تاریک بود و زمانی که چشمم باز شد زیباترین نام دنیا مالِ من شده بود " مادر " زمانی که از شیره ی جونم نوشيدي دیوانه وار عاشقت شدم عشقی الهی بی مثال تکرار نشدنی امروز هشتمین سال تولد توست دختر نیمه فروردين ماهی من بهار سبزِ من و پدر امروز بانویی شدی بی مثال   نگاهت ميكنم .. نگاهت ميكنم و تنها تصوير فرشته وار توست تو و  دوباره تو ای جانِ دلِ مادر جای گلها تو بخند جاي شاپركها تو برقص تو مصرع شعری زیبا از زندگی من و پدري . تو نگاهت آسمان آبی پر از...
15 فروردين 1398

دختركِ بهاريم

  مثل دیوارهای کوتاه، وقتی باران می‌چکد از آجرهای ترک‌خورده‌ی‌شان،‌ همان قدر تر و تازه، مثل جوجه‌های رنگی وقتی کز می‌کنند کف دستهایت و بعد که نگاه شان می‌کنی می‌بینی توی گرمای دستهایت خوابشان برده، همان قدر نرم و نازک. مثل کاشی‌های پر از طرح گل و گلدان مسجد نصیرالملک، همان‌قدر زرد و صورتی. مثل ساعت نه صبح شیراز، یازده شب استانبول، دوازده ظهر تهران. مثل  خانه‌های قدیمی که وسط اش یک حوض لاجوردی بود و عصرها صدای خانه می‌شد صدای آبی که از سر انگشتان پری برهنه‌ای در وسط حوض می‌چکید. تو؛ تو تمام حس‌های قشنگی هستی که در تمام عمر تجربه کرده‌ام. آن...
4 شهريور 1397

جانِ دل ، جانانِ دل

باران : مامان من دلم ميخواد مثل تو بنويسم 😔 مامان : خب اينكه غصه نداره بنويس دخترم  باران : واقعاً😊 مامان : بله 😊😍 نتيجه اين شد 👇👇👇😅       من به تنهایی برای این خط قشنگت ، برای این طبعِ شعرت مردم آخه من   ...
4 شهريور 1397

درست مثل قديما

  یه روزی خونه هامون از چادراي رنگی مادرامون ساخته مي شد  که گوشه حیاط یا ته کوچه بن بست میبستیم به میله های پنجره و لوله گاز!  آخ كه چقدر حس خوبي بود البته خودمون نمیبستیما یه کدوممون مامانمونو میکشوندیم میومد خونمونو درست ميكرد برامون. یه زیر انداز میتداختیم زیرمون و هرچی پیک نیک و قابلمه ی پلاستیکی سبز و آبی و صورتی داشتیم میبردیم تو خونه دست ساز كودكي هامون چادر سفید گل قرمزمونو سر میکردیم و یکی یه بچه ی پارچه ای میزدیم زیر بغلمون و زندگیو بازی میکردیم. هممون بچه داشتیم خونه  داشتيم زندگی داشتیم ولی انگار که جنگ شده باشه همه مردا رفته باشن هیچکی شوهر نداش همه مث همین الان كه روحمون تنها ست. پفک و آلوچه میری...
4 شهريور 1397

هفت ساله شدنت مبارک

د خترم می خندد و من از خنده های مستانه اش جان می گیرم ! دخترم همچون قلب ! خون را پمپاژ می کند در رگهایم و ترغیب و تشویق برای خندیدن ... دخترم ... دخترم را به اندازه ...  دوست داشتنش اندازه ندارد !!! ماه بانوی بهارم تولدت مبارک دوستای 7 ساله مهربونِ وبلاگی بارانم درینا جونِ عشق آرمیتای جونِ نازنین   الهی همیشه شاد باشین قشنگترین ها     بابای مهربووونم عاشقتمممم ...
15 فروردين 1397

حال خوب

چه خوبه وقتي حالمون خوبه به فكر خوب كردنِ حالِ بقيه هم باشيم چه خوبه وارد جايي ميشيم با انرژي سلام كنيم چه خوبه احوالِ همديگه رو بپرسيم چه خوبه همكارمونو ميبينيم تعريف كنيم ازش اونم ذوق كنه چه خوبه يه موسيقي خوب خودمونو مهمون كنيم چه خوبه دوتا چاي بريزيم بشينيم كنار عزيزمون گل بگيم گل بشنويم زندگي كنيم چند دقيقه چه خوبه به كسايي كه دوسشون داريم بگيم كه چقدر دوسشون داريم و چقدر عزيزن واسمون چه خوبه گل هديه بديم به همديگه چه خوبه كتاباي خوب بخونيم و به همديگه بگيم تا همه لذت ببرن از اين نعمت چه خوبه هوايِ دل همديگه رو داشته باشيم چه خوبه واسه همديگه دعا كنيم سلامتي بخوايم شادي بخوايم موفقيت بخوايم ولي نه فقط واسه خودمون واسه همه وا...
11 مهر 1396