شكوفه بهاري زندگي  من و بابایی باران جانشكوفه بهاري زندگي من و بابایی باران جان، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

باران مامان و بابا

بوي پاييز 🍁🍁

      تو هستی و من هستم و باران..... تو خوابی و من هستم و طراوت.... تو میخندی و من هستم و جوانی.... تو می گریی و من هستم و گذر زمان.... تو روی برگها راه میروی و حرف میزنی و من هستم و پروازی سبک... تو به من میگویی دوستت دارم و من بغض سنگینی را فرو میدهم... تو تمام باور و اقتداری و من ناباور از اینهمه بزرگی و رشد تو.... من به دستهایت نگاه میکنم و حرفهایت و صدایت و نمیدانم زمان چگونه تو را از من میدزدد..... چقدر زود بزرگ میشوی باران ...... از شاخه های تن من تاب میخوری و بزرگ میشوی...از وجود من بزرگ شو دخترم..... سپید و زیبا بزرگ شو.... و همینگونه بمان کنارم....تا بارانها و پاییزهای سالهایی که تو ب...
2 مهر 1396

بانوي بهاريم كلاس اولي شدنت مبارك

  اولین ها همیشه خوب هستند. به دل ادم می نشیند و خاطره شان می ماند در دل ️ ️ باز هم تجربه اي جديد از روزهاي مادرانه و پدرانه دخترك نو پاي ديروزم ،امروز دست به دست من و باباي مهربونش وارد مرحله تازه اي از زندگي شد اولین سال مدرسه رفتن نوگلهای قشنگتون از امروز مبارک ️ ️       ...
29 شهريور 1396

مادرانگيه شيرين من

باران : مامان من وقتي نگات ميكنم انقدر خوشحال ميشم من : اي كلك خانووووووم راستشووو بگو چي ميخواي بگي باران : مامااااااان جدي ميگم از اينكه تو رو انتخاب كردم كه مامانم بشي خيلي خوشحالم  من : براي يه لحظه قشنگتريم صدا و جمله عالم تو گوشم ميپيچه ، جلوي پاهاي فرشته كوچولوم زانو ميزنم و  به چشماي هميشه مهربوونش خيره ميشم با اينكه از شدت شوق كم مونده بود  اشكام سرازير بشه ،دستاشو ميگيرم و بهش ميگم منم از اينكه  انتخابم كردي و از اينكه فرشته من شدي خيلي خيلي خيلي خوشحالمممممم،  براي يه لحظه انگار زمان ايستاد سريع خودشو رها كرد تو بغلم و من دوباره خوشبخت ترين مادر دنياااااا شدم .   پ...
7 شهريور 1396

روزهایی که میگذرند.....

قطعه ای از نوشته های سید علی صالحی حالـم را عجیب خوب می کند ؛ کاري بايد کرد دير مي‌شود کاري بايد کرد برف راه را پوشانده است باد مثل هميشه نيست تا هوا روشن است بايد از اين ظلمت بيهوده بگذريم دارد دير مي‌شود من خواب ديده‌ام تعلل سرآغاز تاريکي مطلق است سيدعلي صالحي# آری ! کاملا درست است ... من شبی شش ساله خوابيدم و بامدادان هزارساله برخاستم ... سال پیش را پراز حادثه  به پایان رساندیم ،با از دست دادن پدرانمان (پدرم و پدر منصور) به فاصله نه چندان طولانی ، غمی بس عظیم به جانمان نشست ، چقدر سخت و چقدر غمگین بود آن روزها ......   روزهای داغ تیر ماه در حالِ گذر است ... روزهایی که خورشید...
20 تير 1396

پر از دلتنگی ام

 انگار مدتهاست که نخواسته ام بنویسم نه اینکه نتوانم نه ، انگار هنر نوشتن را از دست داده ام ..... امروز بعد از مدتها آمدم ، به وبلاگ غبار گرفته ام سر زدم ، پر از خاطرات شیرین و دلتنگی های گاه و بیگاه مادرانه ام .... روزهای مادریم ، روزهای دلتنگیم ... همچنان صبور بود ، گویی همین دیروز حالش را پرسیده بودم ... صفحه سفید دوست داشتنی من چقدر دلتنگت بودم ...دیدمت همانطور سفید و پاک بودی اصلاً تغییر نکردی.. و  همچنان مشتاقانه به چشمان زل زدی ، گویی تو نیز دلتنگم بودی ... آمدم .... آمدم که بمانم.. که مونست شوم ... که مونسم شوی ... در آغوش بگیرمت، در آغوووش بگیریم و ساعتها همانطور در آغوشت جای بگیرم .... صف...
18 تير 1396