شكوفه بهاري زندگي  من و بابایی باران جانشكوفه بهاري زندگي من و بابایی باران جان، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

باران مامان و بابا

ماه بانوی بهارم 9 ساله شد

میدونم شنیدین یا نه اما میگن هر کدوم از ما با یک فرشته محافظ خلق شدیم ..  من این گفته رو زندگی کردم .... از وقتی حضورت را در زندگیم لمس کردم زمانی که ۳۰ ساله بودم و تو به دنیا اومدی و‌ مادر بودن رو با گرمی حضور تو زندگی کردم تو یک نشانه بودی ، یک امنیت ، یک امید و برای دنیای مادرانه ی من یک نفس بودی و هستی  بارانم ماه بانوی بهارم حضورت در زمین به من زندگی بخشید  تولدت مبارک امید مادر  ... برایت آرزو میکنم که همیشه الهام بخش باشی درست مثل روح لطیفت که همیشه یادآور مهربانیست  برایت آرزو میکنم جهانت را خودت خلق کنی و جهان را به هنر و نگاهت آبادانی بخشی برایت آرزو میکنم بین تمام کسانی که عاشقت میشوند کسی...
15 فروردين 1399

باران بهاريم ٨ ساله شد🌸

  هشت سال پیش تو این ساعت ساكمو پیچیده بودم و با دلهره ای دلچسب نشسته بودم تا صبح زود قبل از طلوع خورشید به دیدارت بيام . هوا تاریک بود و زمانی که چشمم باز شد زیباترین نام دنیا مالِ من شده بود " مادر " زمانی که از شیره ی جونم نوشيدي دیوانه وار عاشقت شدم عشقی الهی بی مثال تکرار نشدنی امروز هشتمین سال تولد توست دختر نیمه فروردين ماهی من بهار سبزِ من و پدر امروز بانویی شدی بی مثال   نگاهت ميكنم .. نگاهت ميكنم و تنها تصوير فرشته وار توست تو و  دوباره تو ای جانِ دلِ مادر جای گلها تو بخند جاي شاپركها تو برقص تو مصرع شعری زیبا از زندگی من و پدري . تو نگاهت آسمان آبی پر از...
15 فروردين 1398

دختركِ بهاريم

  مثل دیوارهای کوتاه، وقتی باران می‌چکد از آجرهای ترک‌خورده‌ی‌شان،‌ همان قدر تر و تازه، مثل جوجه‌های رنگی وقتی کز می‌کنند کف دستهایت و بعد که نگاه شان می‌کنی می‌بینی توی گرمای دستهایت خوابشان برده، همان قدر نرم و نازک. مثل کاشی‌های پر از طرح گل و گلدان مسجد نصیرالملک، همان‌قدر زرد و صورتی. مثل ساعت نه صبح شیراز، یازده شب استانبول، دوازده ظهر تهران. مثل  خانه‌های قدیمی که وسط اش یک حوض لاجوردی بود و عصرها صدای خانه می‌شد صدای آبی که از سر انگشتان پری برهنه‌ای در وسط حوض می‌چکید. تو؛ تو تمام حس‌های قشنگی هستی که در تمام عمر تجربه کرده‌ام. آن...
4 شهريور 1397

جانِ دل ، جانانِ دل

باران : مامان من دلم ميخواد مثل تو بنويسم 😔 مامان : خب اينكه غصه نداره بنويس دخترم  باران : واقعاً😊 مامان : بله 😊😍 نتيجه اين شد 👇👇👇😅       من به تنهایی برای این خط قشنگت ، برای این طبعِ شعرت مردم آخه من   ...
4 شهريور 1397

درست مثل قديما

  یه روزی خونه هامون از چادراي رنگی مادرامون ساخته مي شد  که گوشه حیاط یا ته کوچه بن بست میبستیم به میله های پنجره و لوله گاز!  آخ كه چقدر حس خوبي بود البته خودمون نمیبستیما یه کدوممون مامانمونو میکشوندیم میومد خونمونو درست ميكرد برامون. یه زیر انداز میتداختیم زیرمون و هرچی پیک نیک و قابلمه ی پلاستیکی سبز و آبی و صورتی داشتیم میبردیم تو خونه دست ساز كودكي هامون چادر سفید گل قرمزمونو سر میکردیم و یکی یه بچه ی پارچه ای میزدیم زیر بغلمون و زندگیو بازی میکردیم. هممون بچه داشتیم خونه  داشتيم زندگی داشتیم ولی انگار که جنگ شده باشه همه مردا رفته باشن هیچکی شوهر نداش همه مث همین الان كه روحمون تنها ست. پفک و آلوچه میری...
4 شهريور 1397