درست مثل قديما
یه روزی خونه هامون از چادراي رنگی مادرامون ساخته مي شد که گوشه حیاط یا ته کوچه بن بست میبستیم به میله های پنجره و لوله گاز!
آخ كه چقدر حس خوبي بود البته خودمون نمیبستیما یه کدوممون مامانمونو میکشوندیم میومد خونمونو درست ميكرد برامون. یه زیر انداز میتداختیم زیرمون و هرچی پیک نیک و قابلمه ی پلاستیکی سبز و آبی و صورتی داشتیم میبردیم تو خونه دست ساز كودكي هامون چادر سفید گل قرمزمونو سر میکردیم و یکی یه بچه ی پارچه ای میزدیم زیر بغلمون و زندگیو بازی میکردیم.
هممون بچه داشتیم خونه داشتيم زندگی داشتیم ولی انگار که جنگ شده باشه همه مردا رفته باشن هیچکی شوهر نداش همه مث همین الان كه روحمون تنها ست.
پفک و آلوچه میریختیم تو قابلمه دسته دار قرمزمون با تلفنمون زنگ میزدیم به همسایمون صدای درینگ درینگ درمیاوردیم میگفتیم مینا جون، سارا جون، سمانه خانم ناهار بیاید خونه ما و اینجوری مهمونی میگرفتیم و با صدای خنده مون که میپیچید تو کوچه بن بست نمیزاشتیم مامان باباهامون ظهر بخوابن از صدای ما که از پنجره خونه که تو کوچه بن بست وامیشد، میرفت تو خونه!
دلم یه خونه میخواد که بشه مث اونوقتا ساده ساختش! دلم یه مهمونی میخواد که مث اونوقتا با الوچه و پفک راه بیفته! دلم خنده های بی بهانه ای رو میخواد که داد و بیداد همسایه ها صداشو نندازه!
اونوقتا زیاد خوش میگذشت
راستي از شما چه پنهون هنوز گاهي براي دخترك نازنينم كودكي هاي خودم رو ميسازم و با چادر گل گلي رو دست گيره در براش خونه ميسازم اما ، با اين تفاوت كه اون وقتا همبازيمون بچه ها بودن نه آدم بزرگا🌿