شكوفه بهاري زندگي  من و بابایی باران جانشكوفه بهاري زندگي من و بابایی باران جان، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

باران مامان و بابا

روزهایی که میگذرند.....

1396/4/20 12:18
نویسنده : مامان باران
510 بازدید
اشتراک گذاری

قطعه ای از نوشته های سید علی صالحی حالـم را عجیب خوب می کند ؛

کاري بايد کرد
دير مي‌شود
کاري بايد کرد
برف
راه را پوشانده است
باد مثل هميشه نيست
تا هوا روشن است
بايد از اين ظلمت بيهوده بگذريم
دارد دير مي‌شود
من خواب ديده‌ام
تعلل
سرآغاز تاريکي مطلق است

سيدعلي صالحي#

آری ! کاملا درست است ... من شبی شش ساله خوابيدم و بامدادان هزارساله برخاستم ... سال پیش را پراز حادثه  به پایان رساندیم ،با از دست دادن پدرانمان (پدرم و پدر منصور) به فاصله نه چندان طولانی ، غمی بس عظیم به جانمان نشست ، چقدر سخت و چقدر غمگین بود آن روزها ......  

روزهای داغ تیر ماه در حالِ گذر است ... روزهایی که خورشید با تمام توانش می تابد و انگار دارد دق دلی تمام روزهای ابری آسمان را سرمان در می آورد ... پوشیدن لباس مشکی ...  مانتو و شلوار و کفش   و عینک آفتابی و  ... دلیلی برای گرمای بیشتر می شود ... چرا مشکی ؟ چون زنان باید در محیط کارشان لباس موقر و سیاه به تن کنند ! راستش رابطه ی بین وقار و رنگ مشکی را من هنوز بعد از سی و اندی سال نفهمیده ام ! البته من همیشه رنگهای روشن  رو برای روزهای تابستان ترجیح میدهم و کمتر مشکی میپوشم .

خب بگذریم از این حرفها ... چه خبر رفیق ؟ خوبی ؟ ایام به کام می گذرد ؟ برای من خوب است ... خوب ترین تحول اجتماعی اتفاق افتاده در زندگی ام ، دوباره دست به قلم شدم نمی دانید چه لذتی است هم آغوشی من و بوم نقاشی ... حض می کنم از محیط پیرامونم ... از ترسیم خاطر ه ها ، از نقشی که انگار جان میدهد به من ... من هزار ساله ی پر لبخند که مثل انسانی تشنه ، ترسیم میکنم و ترسیم میکنم .

راستی رفیق ! چندی پیش ... یادگرفتم که همه ی کائنات در یک قدمی منند... از عشق بگیر تا نفرت ... من هر روز صبح ، دستم را از پنجره ی ماشین بیرون می کنم و عشق های متلاشی در هوای شهر را می قاپم و می چلانم توی قلبم ... گاهی قلبم از شدت این همه عشق دارد منفجر می شود ... من و دزدی های یواشکی از عشق های سردرگم شهر ... آب هویج بستنی ... پیاده روی های شبانه ... خنده ها و جیک جیک های مدام دخترک و موسیقی زیبای صدایش ... و جانِ جانانـــــــــــم

این تمام زندگی من است ... زندگی زنی در آستانه ی ...

آستانه اش مهم نیست رفیق !

من تازگی ها چایــــــــــم را تلخ مینوشــــــم

می نوشــــــــــــــم و از طعم گسش لذت می برم .

 

پی نوشت : شاید باروتون نشه ولی من عجیب عادت دارم به اینکه شب وقتی همه جا تو سکوت مطلق فرو رفت ، چای تازه دم بنوشم و یه چند سطری تو سکوت و خلوت خودم کتاب بخونم ،عجیب علاقه دارم ...... محبت

 

پسندها (1)

نظرات (3)

sheyda
22 تیر 96 21:04
من عاشق قلمتونم.. خیلی وقت پیش هم میخوندمتون اما وقتی فاصله گرفتین انگاری منم نا امید شدم از برگشتتون تا این که امروز دو تا پستتون رو با هم دیدم.. خیلی خوشحال شدم ؛ همچنان ادامه بدین. فقط یه سوال : امکانش هست رمزتون رو داشته باشم؟ واقعا فکرتون زیباست دوست دارم تمام آرشیو تون رو بخونم. با آرزوی شادی وسلامتی
مامان باران
پاسخ
عزیزم شما لطف دارین به من ، یه مدت واقعاً توانایی نوشتن نداشتم ، برگشتم با کلی دلتنگی ، آره عزیز دلم فقط یه آدرس ایمیل بهم بدی برات میفرستم محبت
زهرا مامان نیایش
6 شهریور 96 11:00
سلام فاطمه جان خوشحالم که بعد از یکسال برگشتین میشه چند تاعکس از باران جون بزار دلمون براش تنگ شد ماشالله خانمی شده
مامان باران
پاسخ
سلام عزیزم ، منم کلی دلتنگ بودم ، چشم عزیزم حتماً عکسای بارانمو میزارم محبت
مامان ملودی
6 مهر 96 10:39
فاطمه جون خیلی متاسف شدم واقعا خدا صبرتون بده عزیزه دلم
مامان باران
پاسخ
فدای تو بشم مهربووووونم محبت